خسته و تنها
خسته و تنها روبهروى آینههاى انتظار نشسته و با دیدگانى بارانى به آسمان چشم دوختهام، چه خاموش است امشب! غبار غم بر وسعت بىپناهیم نشسته و اشکها بیداد مىکنند. مىخواهم زنگار غمها را از دل آشفتهام بزدایم تا موج امید در دریایى خاموش طلوع کند.
دوباره دستهاىِ پرتمنایم را به انتظار وجود نورانىات پیوند مىزنم. قافلهسالار دلهاى منتظر! دلم در پشت پنجره فقط آسمان ابرى و اشکآلود را تجربه کرده است. ببین قامت دلم چگونه شکسته است تا دردهاى نگفتهاش را با تو فریاد کند. جایگاه سبز نگاهت، سالهاست که خلوتگه رازهایم شده است، و من امروز در انتظارت لحظهها را مىشمارم. اى همه خوبى! حالا سطر سطر نوشتههایم رنگ نور را دارد و من مسافرى چشم به راه، با کولهبارى از دلتنگى هستم که نامت را فریاد مىکنم.
مهربانم، تو خود مىدانى که تنها و خالىام، بیابان بىکسى، بىهیچ رهگذرى سالهاست که در سکوت روحم فرو رفته است به من بگو که از کدامین جاده به سوى سعادت آغوش بگشایم؟ به من بگو چگونه دیدارت را نزدیک ببینم شاهد باشم یا مهدى!
دوباره دستهاىِ پرتمنایم را به انتظار وجود نورانىات پیوند مىزنم. قافلهسالار دلهاى منتظر! دلم در پشت پنجره فقط آسمان ابرى و اشکآلود را تجربه کرده است. ببین قامت دلم چگونه شکسته است تا دردهاى نگفتهاش را با تو فریاد کند. جایگاه سبز نگاهت، سالهاست که خلوتگه رازهایم شده است، و من امروز در انتظارت لحظهها را مىشمارم. اى همه خوبى! حالا سطر سطر نوشتههایم رنگ نور را دارد و من مسافرى چشم به راه، با کولهبارى از دلتنگى هستم که نامت را فریاد مىکنم.
مهربانم، تو خود مىدانى که تنها و خالىام، بیابان بىکسى، بىهیچ رهگذرى سالهاست که در سکوت روحم فرو رفته است به من بگو که از کدامین جاده به سوى سعادت آغوش بگشایم؟ به من بگو چگونه دیدارت را نزدیک ببینم شاهد باشم یا مهدى!
[ دوشنبه 88/12/3 ] [ 8:15 صبح ] [ آوا و مجتبی ]
نظر